ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻓﻘﻂ ﺯﻧﺒﻮﺭﻫﺎ ﻧﯿﺶ ﻣﯿﺰﻧﻨﺪ
اما وقتی ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ، ﺷﻨﯿﺪﻡ ، ﺭﻓﺘﻢ ، ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻧﻪ !
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻢ ﻧﯿﺶ ﻣﯿﺰﻧﻨﺪ و ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺗﺮ و ﻋﺰﯾﺰﺗﺮ ، ﻧﯿﺸﺸﺎﻥ ﺳﻤﯽ ﺗﺮ !
از کنار یکدیگر رد می شویم و تنها چیزی که در سالهای دور باقی می ماند
تنها خاطره ایست که مثل باد یا به جای باد، هر کجاکه می خواهد می رود
می وزد
شاید به همین دلیل ساده است که از خودم
چیزی برای گفتن ... پنهان کردن ... یا از دست دادن ندارم
مانند دانه برفی که فقط یک بار درست در برابر چشمانت
از بالا، از میان هزاران دانه برف آرام فرود می آید
و در انبوه سپیدی برف پوش زمین جایی، می نشیند و گم می شود
و تو دیگر آن را نخواهی یافت
نخواهی دید
همچون رهگذری که فقط یک لحظه از کنارت می گذرد
و تو تا پایان دنیا دیگر او را نمی بینی
و نخواهی دانست که او که بود
من هم یکی از همان رهگذرانم
درست مثل تو
همه ما از کنار یکدیگر رد می شویم
گاهی به سادگی ... گاهی به مهربانی ... گاهی دیر و ... گاهی ناتمام..!
ارزش چادرم را زمانی فهمیدم که راننده تاکســـی...!
به من خانـــوم گفت و به دیگـــــری "خانـــومی"...!!!!!